ویتولد پیلکی (Witold Pilecki) با اینکه سالها شاهد جنگ، شکنجه، مرگ و نسلکشی بود؛ هیچوقت امیدش را از دست نداد. با اینکه کشورش [لهستان]، خانواده، دوستان و حتی تقریبا جانش را از دست داد، باز هم امیدش را از دست نداد. حتی بعد از جنگ جهانی دوم در حالیکه تسلط شوروی را تحمل میکرد، هیچ وقت امیدِ داشتن لهستانی مستقل و آزاد را از دست نداد. او هیچ وقت امیدِ داشتن زندگی آرام و شاد برای کودکانش را از دست نداد. او هیچ وقت این امید را از دست نداد که بتواند جان انسانهای بیشتری را نجات دهد و به انسانهای بیشتری کمک کند.
بعد از جنگ، پیلکی به ورشو برگشت و به مبارزه ادامه داد، اما این بار مبارزه با حزبِ کمونیست که به تازگی در آنجا به قدرت رسیده بود. یک بار دیگر او اولین کسی بود دربارهی اعمالِ شیطانی در حالِ وقوع، به غرب آگاهی داد. این بار این هشدار دربارهی شوروی ها بود؛ اینکه به دولت لهستان رخنه کرده و در انتخابِ دولت دستکاری کرده بودند. همچنین او اولین کسی بود که دربارهی جنایات شوروی در شرق و در طول جنگ جهانی دوم مدارکی جمعآوری کرد.
اما این بار لو رفت. به او هشدار داده بودند که در شرفِ دستگیری است و او این فرصت را داشت که به ایتالیا فرار کند، اما تن به فرار نداد. حاضر بود بماند و به عنوان یک لهستانی بمیرد تا این که فرار کند و با هویتی زنده بماند که حتی خودش هم آن را نمیشناخت. در آن زمان داشتنِ لهستانی آزاد و مستقل تنها منبعِ امید او بود، و بدونِ این امید او هیچ بود.
در نهایت همین امید کار دستش داد. کمونیست ها در سال 1947 پیلکی را دستگیر کردند و اصلا هم برخورد نرمی با او نداشتند. او یک سالِ تمام شکنجه میشد. این شکنجهها به قدری پیوسته و سخت بود که او به همسرش گفته بود، آشویتس در مقایسه با آن، یک شوخی بوده!
با این حال همچنان با بازجویانش همکاری نکرد.
بالاخره کمونیست ها که فهمیده بودند نمیتوانند اطلاعاتی از او بدست بیاورند، تصمیم گرفتند از او درس عبرتی بسازند. در سال 1948 محاکمهای نمایشی برپا و به پیلکی اتهاماتی وارد کردند: از جعل اسناد گرفته تا نقص قانون منع رفتوآمد، مشارکت در جاسوسی و خیانت! یکماه بعد، او گناهکار شناخته شد وبه اعدام محکوم شد. در روز پایانی محاکمه به پیکلی اجازهی صحبت دادند. او اظهار کرد که همواره به لهستان و مردمش وفادار بوده و هرگز به هیچ شهروندِ لهستانی آسیب نزده است و خیانت نکرده و در ضمن از کارهایی که کرده، پشیمان نیست. او اظهارات خود را با این طور به پایان رساند:
«همیشه تلاش کردم طوری زندگی کنم که لحظهی مرگ به جای ترس، احساسِ شادی کنم.»